کی می می آیی باس هم تا تاب عباسی ؟!
آلام تَل هُ هُل بده ، من لا نَیَنداسی !
ماندم چرا یکهو زبانم گیر می گیرد
چشمم که می افتد به دخترهای احساسی!
یادم نرفته بیست سال قبل هم اینجا
دستان من شل شد در آن دستان الماسی
و با حیایی بچگانه تو به من گفتی :
" آقا پِسَل یک لَحسه با من می کنی باسی ؟؟؟ "
مردانه هل دادم و تو از تاب افتادی
و از ته دل گفتمت : " گِلیه نکن ناسی !!! "
آن روز اخم مادرت کار خودش را کرد
چه ترسو اند اینجور مادرهای وسواسی !
آن ماجرا را یادت آمد ؟! من همانم که ...
یادت نیامد باز ؟! حق داری که نشناسی ...
آخر چه جوری من بگویم ؟! لج نکن خانوم !
من دوست می دارم شما را حضرت عباسی !