ترانزیت واژه ها...!!

جایی برای یک نظر...!!

ترانزیت واژه ها...!!

جایی برای یک نظر...!!

عکس

عکس ؟

عکس است دیگر ، جان که ندارد ، حرف که نمیتواند بزند ، نمیتواند خیلی کارها بکند ،
چون فقط یک عکس است ، میگفت عکست چقدر آرام است ،
عکس است دیگر ، جان که ندارد ، مجبور است که آرام باشد ،
مجبور است که محفوظ به حیا باشد ،
مجبور است که با همه چیز بسازد
مدت بسیار زیادی است که عکس ملاک خیلی چیزها نیست ،
ملاکِ خوب بودن ،
ملاکِ اوضاع بر وقف مراد است ،
ملاکِ همه چیز خوب و خوش است فقط جای شما خالی ،
اصلا دلم میخواهد آن کسی را که همه ی این تصورات را انداخت گردن یک عکس بی جان پیدا کنم و بگویمش ، قربانت گردم آخر تو این همه تصورات را گذاشتی بر عهده ی یک عکس ؟
یعنی یک عکس باید این همه مسئولیت بر گردنش باشد ؟
از من میشنوید آدم ها را هرگز با عکس هایشان قضاوت نکنید ،
عکس ها گاهی اوقات دروغگو ترین موجودات روی زمین میشوند ،
روزهایی از زندگی شروع میشود که تو دقیقه به دقیقه اش خودت را به خودت میبازی
روزهایی آنقدر کلافه ای که دلت میخواد خودت را بسته بندی کنی و با یک پست پیشتاز بفرستی جایی که اثری از هیچ موجود زنده ای نباشد
روزهایی که تو میمانی یک باک پر و یک جاده ی یکطرفه
روزهایی که میدانی جواب احوال پرسی گریه است و بس
و در همه ی این روزها که میگذرد عکس تو همانطور آرام میماند
آرام میماند
آرام میماند و دروغ میگوید
آدم ها را با عکس هایشان قضاوت نکنید .
پویان احدی

بودنِ بعضی از آدما، تازه از نبودنشون شروع میشه.

ببخش که این مدت اینجا زیاد نیومدم

درگیر ساخت اولین فیلم کوتاهم بودم!!

از حدتصور خودم برای شروع بهتر شده هرچند که دار اخرین مراحل صدا گذاریش انجام میشه یکی دو روزی بازم کارداره

مهم تهش که یه با تشکر خوشگل نوشته

نوشته باتشکر از تووو


شب اما برای من است،
وقتی فکر می‌کنم این وقتِ شب
مگر چند نفر بیدارند؟
و از میان آنانکه بیدارند،
مگر چند نفر به تو فکر می‌کنند؟
و از میان آنانکه که بیدارند و به تو فکر می‌کنند،
مگر چند نفر می‌توانند،
صبح فردا شماره‌ات را بگیرند،
و این شعر را برایت بخوانند؟
لیلا کردبچه

گفتم : "بالاخره که فراموشش میکنی. اینجوری نمی مونه"
نفس عمیقی کشید و گفت :

"یادِ بعضی آدما هیچوقت تمومی نداره؛
با اینکه نیستن، با اینکه رفتن، ولی هیچ وقت خاطره شون تموم نمیشه"

گفتم : ولی همین که نیستش، کم کم همه چی تموم میشه.
گفت : بودنِ بعضی از آدما، تازه از نبودنشون شروع میشه.

بابک_زمانی
رمان بعد_از_ابر

به فرازِ " باَبی اَنْتَ وَ اُمّی" برسد

علی_عطری:

حالِ من مثل یتیمی ست که هنگام دعا

به فرازِ " باَبی اَنْتَ وَ اُمّی" برسد


پدر ...

سوزن بان بود

مادر ...با قطار برای همیشه ما را ترک کرده بود

و من ...

عاشقی بودم 

که قول آمدن معشوقه ام را

از ریل های راه آهن گرفته بودم

قطار ...برای زندگی ماتصمیم های جدی را می گرفت. ...



زکیه_خوشخو



آن که برگشت و

جفا کرد و

به هیچم

بفروخت ...


به همه عالمش از من

نتوانند خرید! ...

سعدى

'وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود

می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می اومد تا پیانو یاد بگیره...
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می رفتم پایین و در رو واسش باز می کردم، اونم می گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می گفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ 'دریاچه قو' چایکوفسکی را بهش یاد می داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می گرفت...
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ 'دریاچه قو' را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن ها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می تونستم نت ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن 'دریاچه قو' !
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می زدن، پیر زنه فقط جیغ می کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می لرزید!
تنها کسی که لذت می برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت ها دست کاری شده...
همه چی داشت خوب پیش می رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته...
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نت های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو...این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می لرزید؛ 'دریاچه قو' رو به مضحکی هرچه تمام با نت های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می کردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ 'دریاچه قو' نبود!
اسمش شده بود 'وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود'
فکر می کنم هنوزم یه پسر بچه ام!
روزبه_معین

پیر نمی شدیم
اگر خورشیدی که رفته بود
برنمی گشت
اگر دختری را 
که سال ها پیش دوست داشتیم
دوباره در خیابان ها نمی دیدیم

آریا_معصومی_