می نویسیم "عیسی" و میخوانیم "عیسا"
می نویسیم "موسی" و میخوانیم "موسا"
پس؛
"تولید ملی و ثروت ملی" یعنی :
......
بـــــــلـه!!! همــون
از تو تراس خونمون دیدم
اون لحظه که موهای تو واشد
دیدم یه گندم زار تو دریاست
رنگ لباست تاکه پیداشد....
حمیدرضا عسگری
تو مرا زجر می دهی عشقم
مــازوخیسمی که دوستش دارم
من به اِشغال تو درآمده ام
صهیونیسمی که دوستش دارم !
بم که ویران شد نفهمیدن از اثار کیست
من که دیدم ان طرف داری تبسم می کنی
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺠﺴﺘﻢ
ﺩﺳﺘﻢ ﺑﮕﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺍﺩﻧﺪ...!
گوش راستم سوت می کِشد،
حتماً داری از من حرف می زنی...
دلم را به این خرافات خوش می کنم،
که از تو حرف بزنم...
فک کنم دیگه نیاز به توضیح نداره که خیلی دوست دارم...
از روزهای بی در و پیکر دلش گرفت یک روز صبح پا شد و کفش فرار شد
از خانه زد به کوچه و سیگار دود کرد وقتی که از نبود محبت خمار شد
کفتار زاده های خیابان منجلاب در رد پای او متلک جا گذاشتند
شب ها که ذهن شهر پر از جغدواره بود ، در کوچه ها ستاره ی دنباله دار شد
از پارک های الکل طبّی عبور کرد از چشمک چراغ / در آن سوی چارراه ـ
گرگی سوار خودروی ملّی نگاه داشت ؛ آهو گرسنه بود و سردش ؛ سوار شد
< آن شب خسوف شد و کسی ماه را ندید >
فردا - نمای بسته ی یک پارک - آه او
از ردّ نیش گرگ دلش ضعف می رود ؛ آهو به گرگ های پدرسگ دچار شد
- خانم ! جسارت است لبت چند می شود ؟
- این عشق حاصلش دو ـ سه فرزند می شود
بر دوش داشت زخم زبان و سه نقطه را تا زیر بار زور شبی باردار شد
******
یک کفش تکّه پاره و یک چند تکّه ماه بر دست های آب گل آلود می روند
در سنگدان یک پل متروکه بو گرفت رم کرده ای که در تی آهو شکار شد
******
بعد از سه ـ چار روز تمام مجلّه ها بر روی جلد با خط قرمز نوشته اند :
دیروز عصر بازی نفت و پرسپولیس در باشگاه آزادی برگزار شد .
در زندگی یاد گرفتم:
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش
خوشبخت زندگی کند.
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد
و روحم را تباه می کند.
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم
باز از من بیزار خواهد بود.
و
تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم
و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم:
1) به همه نمی توانم کمک کنم.
2)همه چیز را نمی توانم عوض کنم.
3) همه مرا دوست نخواهند داشت..........!!
و تو قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی؛
کفش های من را بپوش و از خیابان هایی گذر کن که من کردم
اشکهایی را بریز که من ریختم
سالهایی را بگذران که من گذراندم
روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم
دوباره و دوباره برخیز و مجددا در همان راه سخت قدم
بـــــــــــــــــــزن
سرت روی سینه من هست
توشبهایی که دلتنگی
تو نقطه ضعفمو دیدی
که موهات نمی بندی...
حمیدرضا عسکری
مانده ام ایرادِ این العفو ها در چیست که
بوسه های بعدِ استغفار طولانی تر است....
عشق جان
جان عشق
حضرت عشق
این سه شب یه دل سیر دعات کردم ...
اصلا مهم نیست امشب کنار کی قران به سر گرفتی همونی که قران رو سرت گرفته بود و تو سر روی شونه هاش
اما مهم که من امشب به یاد تو قران به سرگرفتم
اصلام مهم نیست تو برای خوشبختی کی دعا کردی
اما مهم که من برای خوشبختی تو دعا کردم
میبنی ما تو دعا کردن هم با هم اشتراک داریم...
کاش از تو خبر برسد....؟؟؟؟؟؟؟
روی دوشت که شال می افتاد
این شروع ترانه ای تازه
اخرای ترانه می فهمی
دیوونه با دیوونه میسازه
(حمید با الهه میسازه
الهه با حمید نمیسازه)
...
ح ر م
دستانم ذوق زده می شوند وقتی اسمت را به اشتباه!!! الله می نویسم...
چه تشابهی
زمان حرف احمقانه ای است !
چه لحظه ی دل انگیزیست
آنگاه که می بینی برای عشقت ، معشوقی…
همین جا بمان عشقم
همین گونه که هستی
بمان
و تنها
به من نگاه کن
نگاه کردن
عشق است
برهنه ام
برهنه ام تا برای تو راه باشم
این گونه برهنه و تن به تن
بگذار نفس هایم
روی تن ات
سیر کند
چشم هایت
سینه های برهنه ات
لب هایت
همین گونه بیا
و در بسترم، کنارم بخواب
و ببوس مرا
بی وفقه
باز هم بلند بلند ببوس مرا
آری
عشق
همین سفرهای طولانی را
می طلبد
هر لحظه سوی خود
بِکش مرا
بِکش تا بدانم
سهم توام
تا بدانی سهم منی
این گونه محکم ، این گونه گرم
سمت خود بِکش مرا
بعضی از شادی ها را دیگران خراب کردند،
خیلی از خوشی ها را خودمان کوفت خودمان کردیم
زندگی است دیگر …
یک وقت هایی نوک پا نوک پا راه میروی که خیس نشوی،
یک زمانی هم همه ی دار و ندارت را به آب میزنی، دل به دریا میزنی …
هر چه هست داستان یک لحظه است، یک آن ، یک مهلت ، یک فرصت
اصلا یک “فرصت” را بگذاری که بگذرد؛ “این زمان” میشود ” آن زمان ” …
میشود بسان چای یخ کرده ی روی میز
که با عشق دم کرده بودی و یادت رفته، سرد شده، از دهان افتاده …
طعم تلخ و گس شده اش حالا با هیچ قند و شکلاتی به مذاق هیچ طبعی خوش نمی آید …
خورده نمیشود که نمی شود، باید بریزیش دور …
“فرصت” را که بگذاری بگذرد میشود مثل آبِ تنگِ ماهی که به وقتش عوض نشود
آنوقت دیگر آن ماهی هم ماهی نمی شود …
تو باشی و کمی هم عشق بازی آااای می چسبد
هوای غربت و مهمان نوازی آااای می چسبد
مونالیزای لبخندت خرابم میکند بانو
من و این لذت تصویر سازی آااای می چسبد
نمازم را نمیخوانم مگر در مسجد چشمت
مسلمان بازی و این بی نمازی آااای می چسبد
عسل ریز لبانت را بنوشم پشت یک بوسه
و تو هی دست و پایت را ببازی آااای می چسبد
همین امشب من و تو هر دو راضی، خطبه صادر شد
محبت هدیه کن بر گور قاضی، آااای میچسبد. . . .
همه فکر میکنن علاقه من به شعر از یک شکست عشقی نشات گرفته!!!
من تو زندگیم هیچ وقت شکست عشقی نخوردم!!!
شکست عشق برای کسی که معشوقش کنارش نیست!!!
اما معشوقه من هر روز صبح قبل از من بیدار میشود برای من چای میریزد اصلاما بدون هم صبحانه نمیخوریم
معشوقه من روزی چند بار به من زنگ میزند حالم را می پرسد معشوقه من با من بعدظهر ها به خیابان می اید قدم میزند....
HRA
لارا فابیان
بپذیر، راههای دیگری هم هست که به جدایی برسد
اگر به سوی روشن مینگریستیم، به یاریمان میشتافت
در این سکوت تلخ، بر آنم که ببخشایمت
این خطایی است که در زیادتی عشق سر میزند
بپذیر، دخترکی در من هماره تو را خواسته است
تو را که شبیه مادری بودهای، یاور و پناهگاه من
میخواهم این آواز را برایت بخوانم که ما یکدیگر را ترک نمیکنیم
در میانهی واژهها و رؤیاهایی که فریادشان میکنم:
دوستت دارم، دوستت دارم
مثل یک دیوانه، مثل یک سرباز
مثل یک ستارهی سینما
دوستت دارم، دوستت دارم
بسان یک گرگ، بسان یک پادشاه
بسان انسانی که من نیستم
میدانی، اینگونهات دوست دارم
بپذیر، در تمام غمها و رازهام به تو اعتماد کردم
حتی آنها که با نگاهبانان اعترافناکرده برادرند
در این خانهی سنگی
شیطان رقص ما را بهتماشا نشست
جنگِ تنبهتن را چنان میخواستم که صلح بیافریند
دوستت دارم، دوستت دارم
مثل یک دیوانه، مثل یک سرباز
مثل یک ستارهی سینما
دوستت دارم، دوستت دارم
بسان یک گرگ، بسان یک پادشاه
بسان انسانی که من نیستم
میدانی، اینگونهات دوست دارم
دوستت دارم، دوستت دارم
مثل یک دیوانه، مثل یک سرباز
مثل یک ستارهی سینما
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم
بسان یک گرگ، بسان یک پادشاه
بسان انسانی که من نیستم
میدانی، اینگونهات دوست دارم
لارا با این اهنگ پا رو افسردگی و سکوت 6 سالش و بیرون اومدنش از اسایشگاه روانی گذاشت
عشق یه پسر که ترکش کرد...
یاارحم العبرات
امشب میخوام اخرین پستم رو که در انتهاش احساس واقعیم رو نوشتم براتون بذارم قبلش از امید عزیز و همکلاسی محترمم تشکرمیکنم
واگربا پست های قبلیم( کسی) رو ازار دادم امیدوارم منو ببخشه
میخواستم بِت بگم چقد پریشونم
دیدم خود خواهیه.. دیدم نمیتونم!
تحمل میکنم بی تو به هر سختی
به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی
به شرطی بشنوم دنیات آرومه
که دوسش داری از چشمات معلومه
یکی اونجاس شبیه من یه دیوونه
که بیشتر از خودم قدرتو میدونه
چیکار کردی که با قلبم، به خاطر تو بی رحمم!!؟
تو میخندی.. چه شیرینه.. گذشتن.. تازه می فهمم!
تو رو میخوام تمام زندگیم اینه
دارم میرم ته دیوونگیم اینه
نمی رسه به تو حتی صدای من
تو خوشبختی همین بسه برای من
سالها بعد یاد تو از خاطرم خواهد گذشت و نخواهم دانست کجایی
اما آرزوی من برای خوشبختی تو, تو را در خواهد یافت ...
و احساس خواهی کرد , اندکی شادتر و اندکی خوشبخت تری و نخواهی دانست که چرا ...
دو سه ساله رفته بارونه که میباره یه ریز
هیچکی نیست بگه برای جفتمون چایی بریز
آخه خندش همه چیز منه بی حوصله بود
داره خسته م می کنه زندگی بی همه چیز
دو سه ساله رفته و بی خبرم از خوشیا
این شکنجه بدتره از همه ی خودکشیا
دو سه ساله آسمون گرفته بارون میزنه
دو سه ساله همه فصلا به زمستون میزنه
خیلی دوس دارم بدونم بعد من چه میکنه
یکی می گفت دو سه ساله داره گریه می کنه
سخته
10 کیلومتر پیاده روی
تویه اتاق 10 متری
معراج پیامبر!!
برای تو خاطره بود!!!!
HRA