ترانزیت واژه ها...!!

جایی برای یک نظر...!!

ترانزیت واژه ها...!!

جایی برای یک نظر...!!

سخته دلتنگی

سخته دلتنگی برای اون کسی که، هیچ چیزی ازش نمی دونی، ندیدیش
که نمی شناسیش و دنیات و گرفته، هر جایی که رفتی دنبالت کشیدیش
شاید اصلا بدون ِ اینکه بدونم،چند دفه رد شده باشم از کنارش
دست اون راننده تاکسی و می بوسم، که یه روز اونو از این مسیر بیارش

گاهی وقتا بدجوری خراب میشم با، خاطراتی که هنوز برام نساخته

من نمی شناسمش و خودم رو باختم، وای به حال کسی که اونو شناخته
هیچ خیابونی ازت خبر نداره، 
دل من تنگه برای تو دوباره
قد هر چی که با هم نود ندیدیم،
یا سیگارایی که با هم نکشیدیم..
نکنه دور و برش شلوغه اما، هیچکسی و واسه درد و دل نداره
نکنه اذیتش کنه رئیسش، واسه اینکه دلشو به دست بیاره
نکنه به شاعری دل داده باشه، که می تونه بهتر از من بنویسه
هرچی هست باشه فقط می خوام بدونم، مث من دیوونه ی پرسپولیسه!!
من نشستم پای اونی که ندیدم، واسه این کنار هیشکی نمی شینم
آرزومه که ببینمش یه بارو، نمی دونم که کیو باید ببینم
هیچ خیابونی ازت خبر نداره،
دل من تنگه برای تو دوباره
قد هر چی که با هم نود ندیدیم، 
یا سیگارایی که با هم نکشیدیم..


بعد تو حداقل این دهمین باری است که بدون تو به سفر می روم

همان کوله همان دفتر خاطرات همان نبودن تو...

راستی سوغاتی این بار چه میخواهی...؟ 

الهه شما کیه؟

الهه شما کیه صرفا یک نرم افزار اندرویدی هست 

.

.

.

.

.

می تونید از طریق بازار دانلود کنید

بدون شرح

تمام یک زندگی...




من وهمسرم

رفتم بلیت بگیرم هتل رزرو کنم خانم  ازمن پرسید چند نفرید گفتم دونفر

بعد گفتش با همسرتون  دیگه 

منم گفتم آره ...

من دروغ نگفتم چون تو در من حل شده ای


به مادرم گفتم 

که همسرم باید

شبیه توباشه

فسیل میشم من

تو چاه نفتی که

تو عمق جشماشه...

ح ر ع


من دلتنگم حتی برای کسانی که تو را به یادم می اندازند...


.
.
.
چقدر فرصت خوبی ست،واقعا،برسی
.
دُرُست،پُست شَوی و،به دستِ زن برسی !
.
.
زنی جوان،که تو را در خودش بغل بِکِشد
.
وَ بعد،درهیجانی به پیرهن برسی
.
.
وَ بعد،پاره کنی ،دکمه،دکمه،پیراهن
.
بلرزی و به تماشای یک بدن برسی
.
.
وَ دست خیس، که بر سینه ات کشیده شود
.
به درک فلسفه های عمیق تن برسی
.
.
وَ آبهای جهان...-نه-...که خشکی دهنت
.
به کشف تازه ای از مزه ی لجن برسی
.
*
.
دُرُست در تن لرزان زن مچاله شوی
.
به شکل واقعی زن،به خواستن برسی
.
.
وَ آبهای جهان را که شعله ور شده اند
.
به ایستگاه بیاری،به یک ترن برسی
..........
..........
.
.
.

قطار رفته و زن روی تخت بی هیجان
***
چقدر مانده عزیزم،به دست ِ من برسی؟!
.
.

الهه.....

لب هایش را   غنچه کرد 

                  بهار شروع شد...، ح. ر.ع

دختری که زنم بود.....

هنوزم هست.....

دردسر



رفقا..!!

می خواستم دردل کنم 

گفتم دردسر میشه...!!!!

20 جمادی الثانیه 1432

شاخه نبات من


کمیک ترین لبخند قرن در امپراطوری صورت تو  وسلطنت رضاخانی چشمهایت چنگیز مغولی از عشق را به جانم انداخت که این روزها نبش قلب می کند خاطرات زنده به گور شده 4 سال قمری پیش  را...


درخت کوچکی را به جنگلی تشبیه می کند و جوی آبی را همچون رودخانه ای خروشان در میان دشت وسیعی از لاله زار های هلندی و حضرت بانویی که که هم می دانست و هم نمی توانست


مادرانه ترین همسرانه زندگی ام در روزی که پنجه های من به سمت تو پرت میکرد توپی از عشق را و اگر قاعده بازی نبود هربار  زانو میزدم و تقدیمت می کردم  اصلا تو ولاسکو گونه ترین رنسانس روح من در ترانه های ظریفی که معروق شد


و دوست داشتنی که همچنان خاک می خورد.....


برگرفته از خاطرات 20 جمادی الثانیه 1432

نوشته شده در  20 جمادی الثانیه 1436

یاسر قنبرلو

از تنم تا تنش یک وجب بود

وقت چسبیدن ِ لب به لب بود

عقل ! امّـا جدایی طلب بود

بود ! امـّـا دخالت نمی کرد!

 

عشق ِ من ، لکه ی دامنش بود

من حواسم به پیراهنش بود

او حواسش به مرز تنش بود

بود! امــّا رعایت نمی کرد !!

 

آن شب از جان مستم چه می‌خواست

دست او روی دستم چه می‌خواست

وسوسه از شکستم چه می‌خواست

تف بر این ارتجاع ِ صعودی !

 

دستش افتاد در موج موبم

پاره شد جامه از رو به رویم!

مانده ام از چه چیزی بگویم !

آه یوسف ! تو دیگر که بودی ...

 

عقل می‌گوید : « این کار زشت است »

عشق می‌گوید : « این سرنوشت است !

اولین درب های بهشت است

آخرین دکمه های لباســش ! »

باز کردم ! رسیدم به آتش !

 

آتش ، امّــا برای سیاوَش !

خیره در سرخی ِ التماسش

غرق در آبی ِ چشم هایش

من حواسم به او ... او حواسش ...

آخرین دکمه های لباسش ...

آخرین دکمه های لباسش ...

دیگر نیست..!

شده هرگز! دلت

مال ِکسی باشد

که

دیگر نیست؟

 

نگاهت

سخت

دنبال ِکسی باشد

که

دیگر نیست؟!

 

برایت اتفاق افتاده

در یک کافه ی ِ ابری ،

 

ته ِفنجان ِ تو

فال ِکسی باشد

که

دیگر نیست؟!

 

خوش و بش کرده ای

با

سایه ی ِ دیوار

وقتی که

 

دلت

جویایِ احوالِ کسی باشد

که

دیگر نیست؟!

 

چه خواهی کرد ؟!

اگر

هر بار

گوشــــی را که برداری

 

نصیبت

بوقِ اشغالِ کسی باشد

که

دیگر نیست؟!

 

حواس ِ آسمانت

پرت

روی ِ شیشه های ِ مه

 

سکوتت

جار و جنجالِ کسی باشد

که

دیگر نیست..

 

شب ِ سرد ِ زمستانی

تو هم لرزیده ای؟!

هرچند،

 

به دور ِگردنت

شال ِکسی باشد

که

دیگر نیست؟!

 

تصور کن!

برای عیدهـای ِرفته

دلتنگی!

 

به دستت

کارت پستال ِکسی باشد

که

دیگر نیست..

 

شبیـه ِماهی ِقرمز

به روی ِآب می مانی،

 

که

سین ات

هفتمین سال ِکسی باشد

که

دیگر نیست.

 

شودهر خوشه اش

روزی

شرابی هفتصد ساله،

 

اگر

بغضت

لگدمال کسی باشد

که

دیگر نیست!

 

چه مشکل می شود

عشقی

که

حافظ

در هوای ِآن،

 

الایاایها الحال ِکسی باشد

که

دیگر نیست..

 

رسیدن

سهم ِسیب ِآرزوهایت

نخواهد شد،

 

اگر

خوشبختی ات

کال ِکسی باشد

ازدواج کنم!

ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ

ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ!

ﻭ ﺑﯽ ﺷﮏ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎ زنی ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯﻣﺎﻧﯿﮑﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺭﮊﯾﻢ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻭ ﺳﺎﮐﺸﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﺗﺰ ﻟﺐ ﻭ ﺟُﮏ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺮﯾﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺧﺮﻡ ﺧﺎﺗﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻨﺪ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ!

ﻣﺎﺩﺭم اﮔﺮ زنی ﺭﺍﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻣﻦ ﺑﻪ دوچرخه ﺳﻮﺍﺭﯼ، ﺗﺌﺎﺗﺮ ﺩﯾﺪﻥ، ﮐﻨﺴﺮﺕ ﺭﻓﺘﻦ، ﻓﯿﻠﻢ ﺩﯾﺪﻥ، ﺷﻌﺮ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ، کافه ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺷﺐ ﮔﺮﺩﯼ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻫﻮا، سفرهای ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﺑﺎﮐﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﯽ ﻭ ﻋﮑﺎﺳﯽ ﻭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻭ ﺳﺮﺑﻪ ﺳﺮﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺯﺩ ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ایمان ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻫﺮ ﭘﺸﻪ ﯼ ماده ای ﮐﻪ ﺍﺯﺩﻭﺭو ﺑﺮﻡ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮔﯿﺮﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ "ﺭﻓﯿﻖ" ﺑﻮﺩﻥ داﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ "مرد" ﺑﻮﺩﻥ طﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺎﻥ ﺣﺴﻮﺩﯼ ﺷﺎﻥ ﺷﺪ .

ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻧﺖ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﯾﺖ ﮐﺮﺩﻡ! ﮐﻪ ﺑﺎﻋﻠﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦجا زمین ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﺪِ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥِ "ﻣﻦ" ، "ﺍﻭ" ﺑﺎﺷﺪ، ﺳﻨﺪِ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻭﻃﺎﯾﻔﻪ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺪﯾﺚ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ است احتمالا هرگز به آرزویت نخواهی رسید

مراببخش مادر

زن

زن: مانند قهوه است که اگر به آن اهمیت ندهی سرد می شود حتی در احساسش.

هنگامی که ساکت شود در برابر محبوب خود کلمه ها بصورت اشک ها سرازیر می شود آنموقع انسانیت و لطافت او بیشتر می گردد.

زن: ابتدا از نزدیک شدن به تو میهراسد اما در پایان میگرید وقتی ازش دور شوی کیست که او را درک کند.

زن: تقاضای محال از تو ندارد وفقط او می خواهد تو همان مردی باشی که برای خواهر خودت آرزو میکنی.

نصف زیبایی زن در عکس العمل او نمایان میشود مانند سرخ شدن دو گونه اش ، برق زدن دو چشمش و پنهان شدن سخنانش در جنبش دو دست بهم پیوسته از شرمش.

زن: یا نیرنگی بی حد و مرز، یا عشقی بی پایان است.

اگر در حق او ناروایی کنی به تو نارو خواهد زد اما اگر دوستش بداری عاشق است.

واین تو هستی که راه او را معین می سازی.

زن عاشق یک گل سرخی است که بدون مقدمه داده می شود و او را در لحظه خشم آرام می سازد.

بهمان اندازه که عاشق می شود رشک میبرد بهمین دلیل هر زنی که بینهایت رشک میبرد بینهایت عاشق است.

زن: درمان می کند در حالیکه بیمار است، دردمندی میکند درحالیکه اندوهگین است

ارشیوhra-em

 

در سرم تویی

در چشمم تویی

در قلبم تو ..

“من” عکس دسته جمعی تو ام …

 

 

من، منم! نه هیچکسِ دیگر

و هرآنچه که دیگران درباره ی من فکر می کنند و یا می گویند

همانی ست که نیستم!

چرا که آنها ذره ای درباره ی من نمی دانند

 

 

 

 

من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم

 

پـیـششـان سـر بـر نمی آرم ، رعایت می کنم

 

همچـنـانکـه بـرگ خـشـکـیده نمـاند بـر درخـت

 

مـایـه ی رنـج تـو بـاشـم رفـع زحمـت می کنم

 

این دهـــــان بـاز و چـشم بی تحرک را ببخش

 

آنـقــدر جــذابـیـت داری کـه حـیـرت می کـنـم

 

کـم اگـر با دوسـتـانم می نشینم جـرم تـوست

 

هر کسی را دوست دارم در تـو رؤیـت می کنم

 

فکر کردی چیست مـوزون می کند شعـر مـرا؟

 

در قــدم بـرداشــتـن هـای ِ تـو دقـت می کـنم

 

یـک ســلامـم را اگـر پـاسـخ بـگـویی مـی روم

 

لـذتـش را بـا تـمـام شـهــر قـسـمـت می کنم

 

ترک ِ افـیـونی شبیه تو اگـر چه مشـکـل اسـت

 

روی دوش دیــگـــران یـک روز تـرکـت می کـنـم

 

تـوی دنـیـا هـم نـشـد بـرزخ کـه پـیـدا کـردمـت

 

می نـشیـنم تـا قـیامـت بـا تـو صحبت می کنم

 

 

ارشیوhra-em

ده سال بعد از حال ِ این روزام / با کافـه هـای بــی تو درگیرم

گفتم جهان ِ بی تو یعنی مرگ / ده سال ِ رفتــی و نمی میرم

 

ده سال بعد از حال ِ این روزام / تو تــوی آغـــوش یکی خوابی

من گفتم و دکتر موافق نیست / تو بهتـــر از قرصـــای اعصابــی

 

ده سال بعـــد از حــال ِ این روزام / من چ...ِ..ل سالم می شه و تنهام

با حوصـــله ،قرمز، سفید ، آبی / رنگین کمون می سازم از قرصام

 

می ترسم از هر چی که جا مونده /از ریمل ِ با گریـــه هـــــــا جـــــاری

از سایه روشن های بعد از ظهر / از شوهری کـــه دوستش داری

 

گرم ِ هم آغوشی و لبخندین / توُ بستر ِ بـــی تابتون تا صبح

تکلیف تنهـاییــم روشن بود / مثل چراغ ِ خوابتون تا صبح

 

ده سال ِ که لب هام و می بندم /با بوسه هــــای تلـــخ هر جایـی

ده سال ِ وقتی شعر می خونم / لبخند ِ روی صندلــــی هــایــی

 

یه عمر بعد از حال ِ این روزام / یـــه پیرمردم توی ِ یـــه کافه

بارون دلم می خواد ،هوا اما / مثل ِ موهای دخترت صـــافه

یکی از بوسه هایت را

وقتی هنوز آرزوی تکرارت را دارم

یعنی هنوز تمام نشدی

یعنی در این هوای بلاتکلیف

چیزی مرا به یاد تو می اندازد

یعنی دلم عجیب گرفته

یعنی چرا نمی میری؟ ... لعنتی

به خوابم که می توانی بیایی

هر شب که نه،

هر وقت حوصله داشتی

هروقت خواستی برایت شعر بخوانم

شاید

پایت به بیداریم هم باز شد

خدا را چه دیدی؟

یکی از بوسه هایت را

لای قران بگذار

تا اگر عید امسال

دلت هوای مرا کرد

شرمنده نشوی.

سر تا پایم را خلاصه کنند....

سر تا پایم را خلاصه کنند

می شوم "مشتی خاک"

که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه

یا "سنگی" در دامان یک کوه

یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس

شاید "خاکی" از گلدان‌

یا حتی "غباری" بر پنجره

اما مرا از این میان برگزیدند :

برای" نهایت"

برای" شرافت"

برای" انسانیت"

و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای :

" نفس کشیدن "

" دیدن "

" شنیدن "

" فهمیدن "

و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید

من منتخب گشته ام :

برای" قرب "

برای" رجعت "

برای" سعادت "

من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:

به" انتخاب "

به" تغییر "

به" شوریدن "

به" محبت "

وای بر من اگر قدر ندانم…

چهل ستون





مثلِ حوضِ زیرِ پای چلستون هیچم ولی


من به چشم آوردمت از آنچه هستی بیشتر....



مادر

امروز چه ساکتی حسن جان،چه شده؟

مادر به خدا حسین هستم نه حسن