ترانزیت واژه ها...!!

جایی برای یک نظر...!!

ترانزیت واژه ها...!!

جایی برای یک نظر...!!

تو دختری از جنس باران های خردادی..


می بوسمت یک روز در میدان آزادی

می بوسمت وقتی که تهران دست ما افتاد

می بوسمت وقتی صدای تیرها خوابید

می بوسمت وقتی سلاح از دست ها افتاد...

 

می بوسمت پای تمام چوبه های دار

وقتی کبوتر روی آنها آشیان دارد

وقتی قفس تابوت مرغ عشق دیگر نیست

وقتی که او هم بال و پر در آسمان دارد...

 

می بوسمت پشت در سلول ها وقتی

بوی شکنجه از در زندان نمی آید!

وقتی که زخمی روی تن هامان نمی خندد!

وقتی که از چشمانمان باران نمی آید...

 

می بوسمت وقتی پلیس ضد شورش هم

یکرنگ با مردم سرود صلح می خواند

وقتی که نان عده ای اعدام گندم نیست!

در مزرعه، گندم سرود صلح می خواند...

 

من آرزوهای خودم را با تو می بینم

وقتی کنارم در خیابان راه می آیی

وقتی که شال سبز تو در باد می رقصد

یک روز می بوسم تو را بانوی رویایی!!

 

آغوش تو بوی بهاری سبز را دارد

تو دختری از جنس باران های خردادی..

می بوسمت!می بوسمت!می بوسمت ای عشق!

می بوسمت یک روز در میدان آزادی...

 

بعدِ تو منظره ی کوچه ی ما

 

بعدِ تو منظره ی کوچه ی ما

بعدِ تو منظره ی کوچه ی مان فرق نکرد

 

پنجره، چهره ی من ،سوزِ اذان فرق نکرد

 

سرِ هر پیچ که عمداً به تو برمی خوردم

 

سرخیِ صورت من از هیجان فرق نکرد

 

بعد ِ تو مادرم از عشق مرا می ترساند!

 

حسِّ من زیر قدم های زمان فرق نکرد

 

بی تو در گیرِ خیالاتِ پُر از درد شدم

 

روی بوم غزلم رنگ ِ خزان فرق نکرد

 

روز وُ شب، خوانده شدی در دلِ هر تصنیفی

 

بعد تو سوزِ قمر، لحنِ بنان فرق نکرد

 

مردی از جنس تو در قصه ی من مانده هنوز...

 

سالها رفت ولی مرد جوان فرق نکرد

 

هر چه می خواستم از شب به حقیقت پیوست

 

وقت تگرگ، حال بد پشت بام را

اعصاب خرد و خانه ی پرکار و شام را

خوابم نمیبرد بنویسم کدام را

لب بسته ام اگر، به موازات ترس نیست

گم کرده ام کلید در خنده هام را

من را به جرم اینکه زنم سرزنش نکن

با جان و دل خریده ام این اتهام را

گاهی سراغ چشم مرا از خودت بگیر

دنبال کن درون خودت ردپام را

من را بگیر در بغلت تا که حس کنی

وقت تگرگ، حال بد پشت بام را

شاعر شدم دوباره خودم را سبک کنم

بر من ببخش این غزل نا تمام را

با یه زن رو تختِ بخشِ دیالیز،

 

با یه حکمِ تخلیه تو جیبِ کُت،

با یه زن رو تختِ بخشِ دیالیز،

با یه دختر که داره بُر می خوره،

توی تختِ خوابای مردای هیز

دیگه فرقی نداره مهرِ سجلِ تو چیه!

دیگه فرقی نداره عکسِ رو اسکناس کیه!

 

موقعی که کلیه ت حراج می شه،

وقتی که خونِ رگاتو می فروشی،

وقتی مجبوری که از پشتِ شیشه

با خودت حرف بزنی با یه گوشی

دیگه فرقی نداره دموکراسی، با اختناق!

زیرِ سایه ی درخت باشی، یا سایه ی چماق!

 

گرسنه که باشی، می تونی دولا شی

می تونی تسلیمِ این دیکتاتورها شی

می تونی چشماتو ببندی رو رگبار؛

می تونی یه آجر باشی رو این دیوار

 

وقتی که جا می گیری تو یه سُرنگ،

وقتی رؤیاهاتو حاشا می کنی،

وقتی که غذای بچه هاتو از

سطلای زباله پیدا می کنی،

دیگه فرقی نداره مهرِ سجلِ تو چیه!

دیگه فرقی نداره عکسِ رو اسکناس کیه!

 

با گواهی یه فوت تو جیبِ کُت،

با یه زن رو تختِ مُرده شورخونه،

با یه دختر که حالا مدتیه

شبا رو بیرونِ خونه می مونه

دیگه فرقی نداره دموکراسی، با اختناق!

زیرِ سایه ی درخت باشی، یا سایه ی چماق!

 

گرسنه که باشی، می تونی دولا شی؛

می تونی تسلیمِ این دیکتاتورها شی؛

می تونی چشماتو ببندی رو رگبار؛

شعری که شاعر کشت و تقدیمِ فلانی شد

 

هواشناسی امروز اعلام کرد

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

هوای مهدی فاطمه راداشته باشیدخیلی تنهاست.

 

 

 

 

 

شعری که شاعر کشت و تقدیمِ فلانی شد

معشوقه‌ای که مفت و مجانی جهانی شد

من شاعرم نفرینِ من خون و خطر دارد

هر مصرعم یک مار صد سر زیر سر دارد

من شاعرم اما به نانی کوچکم کردند ...

قیچی به قیچی از غزل‌ها واژه کم کردند

حالا شبم را در خیال خام می‌خوابم

پهلو به پهلو در تب و اوهام می‌خوابم

شاید زمین ما را بدهکار خودش کرده است

عمری دمار از شاعر و شعرش در آورده است

کارم به آنجایی کشیده جمله می‌کارم

یک خوشه شعر سر سلامت بر نمی‌دارم

این خاک بی حاصل علاج درد آدم نیست

یک فصل کامل انتظار از آسمان کم نیست!

چیزی نبارید و زمینم داغ تاول شد ...

یک قرن دیگر سفره‌ی خالی معطل شد ...

یک قرن افسرده زمینم خشک و خالی ماند

بخت سیاهم در مدار خشکسالی ماند

گاهی چنان چشم انتظار وحی بارانم

یک ماه کامل سوره‌ی والابر می‌خوانم

در تمام خاله بازی های عهد کودکی ...

در تمام خاله بازی های عهد کودکی ...

همسرت بودم همیشه، بی وفا نشناختی...

ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ می کنند:

ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ می کنند:

ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ برنده مقداری ﺧﻮﻥ می ریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ می کنند. ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ می بیند، یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﻧﺪ. ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ می شود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ ی تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بی حس شده ی ﮔﺮﮒ ﺭﺍ می بُرد.

ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می بیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ می زند؛ اما نمی داند یا نمی خواهد بداند که با آن حرص وصف ناشدنی و شهوت سیری ناپذیر، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ می خورد!

ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان بسته ﺧﻮﻥ می رود تا به دست خودش کشته می شود. نه گلوله ای شلیک می شود، و نه حتی نیزه ای پرتاب! اما گرگ با همه غرورش سرنگون میشود'!

حال بد نیست بدانیم که درقبال هم نوع میتواند هر انسانى رو به سرنوشت این گرگ قطب گرفتار کند...

هلاکت به دست خودمان، نه گلوله ای، نه نیزه ای ...

این حکایت خیلی از ما انسانهاست که این جمله منطق ماست:

"همین که من میگویم"

 

صدای پای مرگ می اید...!!!!

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم

 

تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ...

 

تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ...

 

لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ...

 

که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد

 

لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار ...

 

لمس کن لحظه هایم را ...

 

تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم

 

لمس کن این با تو نبودن ها را لمس کن ...

 

همیشه عاشقت میمانم

 

دوستت دارم ای بهترین بهانه ام

 

 می توانم بمب کوچکی باشم

پنهان در پیراهن مبارزی انتحاری

که معشوقه اش را

در بمباران هواپیماهای دشمن

از دست داده است ؛

 

می توانم تیر خلاصی باشم

بر جمجمه ی سربازی مجروح

که با گریه عکس نامزدش را نشانم می دهد

 

می توانم گوانتانامو باشم

ابوغریب باشم

حتی کهریزک ؛

 

می توانم همه ی لیبی باشم

تشنه به خون سرهنگ ؛

 

می توانم یک جانی بالفطره باشم

با چاقویی که سر می بُرَد فقط

گلوله ای باشم

که می کُشد ؛

 

می توانم جنگ جهانی دیگری باشم بی تو !

 

می توانم بمب کوچکی باشم

پنهان در پیراهن مبارزی انتحاری

که معشوقه اش را

در بمباران هواپیماهای دشمن

از دست داده است ؛

 

می توانم تیر خلاصی باشم

بر جمجمه ی سربازی مجروح

که با گریه عکس نامزدش را نشانم می دهد

 

می توانم گوانتانامو باشم

ابوغریب باشم

حتی کهریزک ؛

 

می توانم همه ی لیبی باشم

تشنه به خون سرهنگ ؛

 

می توانم یک جانی بالفطره باشم

با چاقویی که سر می بُرَد فقط

گلوله ای باشم

که می کُشد ؛

 

می توانم جنگ جهانی دیگری باشم بی تو !


صدای پای  مرگ می اید...!!!!

چقدر شبیه چکمه های کدخداست!

محمدرضا رحیمی معاون اول محموداحمدی نژاد در حالی به جرم فساد اقتصادی محکوم به زندان شده است که سال ها ریاست "ستاد مبارزه با مفاسد اقتصادی" را بر عهده داشت و این،

از طنزهای تلخ روزگار ماست. بی اختیاریاد این نوشته سیمین بهبهانی افتادم که: وای که ردپای دزد آبادی ما چقدر شبیه چکمه های کدخداست؟؟!!!

وای که ردپای دزد آبادی ما،

چقدر شبیه چکمه های کدخداست!

روزیکه ردپای بجا مانده،

شبیه چکمه های کدخدا بود!!

یکی میگفت:

دزد چکمه های کدخدا را دزدیده...

دیگری میگفت:

چکمه های دزد

شبیه چکمه کدخدا بوده،

و هرکسی بطریقی واقعیت را توجیه میکرد...

دیوانه ای فریاد برآورد که:

مردم !...

دزد، خود کدخداست!!!...

اهل آبادی پوزخندی زدند و گفتند:

کدخدا ! ..

به دل نگیر،

او مجنون است،

دیوانه است...

ولی فقط کدخدا فهمید

که تنها عاقل آبادی اوست..

از فردای آن روز،

دیگر کسی آن مجنون را ندید!!...

و وقتی احوالش را جویا میشدند،

کدخدا میگفت:

دزد او را کشته است!!!...

کدخدا واقعیت را میگفت؛ ولی درک مردم از واقعیت، فرسنگها فاصله داشت...

شاید هم از سرنوشت مجنون میترسیدن

حالا بگو که من به چه حالی ببوسمت؟

 

حالا بگو که من به چه حالی ببوسمت؟

سبک رئال یا سورئالی ببوسمت؟

با تو خیالِ بوسه هواییم میکند!

من مانده ام که با چه خیالی ببوسمت!

لب های تو مصادفِ خرما، جنوبی اند

چه محشری است اگر که شمالی ببوسمت!

در نبش کوچه، یا تَهِ بن بست، یا... کجا؟

لطفاً بگو که در چه حوالی ببوسمت؟

باید حواس این دلِ من جمع تر شود!

شک کرده ام که بر چه روالی ببوسمت!

با این حقیر، شرم و تعارف نکن، بگو!

آماده ای که در چه مجالی ببوسمت؟

اصلاً بعید نیست که یک روز مثل شاه

بر نقشِ کاسه های سفالی ببوسمت

طعمِ لبت کلیدِ بهشت است خوب من!

حتی اگر به بوسه ی کالی ببوسمت

از بختِ بد، اگر کمرم راست تر نشد

آیا اجازه هست هلالی ببوسمت؟

با استنادِ علمیِ تقویم ِ چشم هات

باید که طبقِ سال جلالی ببوسمت!

در این هوای سردِ زمستان، چه میشود

در لابلای گرمیِ شالی ببوسمت؟

کیفیتِ لبت به خدا طعنه میزند!

پس حکم واجب است که عالی ببوسمت!

ترانزیت واژه ها...

 

ماه پیداست... و تونیستی... کنار حوض قدم می زنم وبه تو فکر میکنم  ترانزیت واژه ها درشب کار من شده است همین که خواب به چشمانم می اید و تو نمی ایی باید گوشه ای بنشینم و چای داغی و ... دوباره شروع کنم...

اصلا ادم شبی که قرار است از تو بنویسد ان شب به اندازه چند شب کم می اورد اما به قول مادر بزرگ نه رفتنی میماند ونه ماندنی می رود اما این دلی که زیر پای این رفتن و امدن ها شکسته می شود چه گناهی کرده است حالا سحر شده و دیگر هیچ قهوه تلخی بار سنگین پلک های مرا به دوش نمی کشد انگار باید روی همین کاغد ها دوباره پهلو بگیرم گاهی همین از تو نوشتن ها ادم را چه بی واهمه ارام میکند انقدر که  ارام به خواب بروم.. راستی اگر همین خواب ها نبود ادم ها چه طور به ارزوهایشان می رسیدند  ماه من دیدی  که من چگونه ماه تاماه را به تصویرمی کشم حالا ماه من به حوض بیا و ماهی کوچکت را باخوت ببر ماه پیداست  ... وتو نیستی...

درگیر توبودم که نمازم به قضا رفت

درگیر توبودم که نمازم به قضا رفت

درمن غزلی دردو کشید وسرزا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را

سمتی که تویی عقربه به قبله نمارفت

دربین غزل نام توراداد زدم، داد

آنگونه که تاآن سر این کوچه صدارفت

بیرون زدم ازخانه یکی پشت سرم گفت

این وقت شب این شاعر دیوانه کجارفت!؟

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم

من سمت شما آمدم واو سمت خدارفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما.. .

من گم شدم وشانه پی کشف طلا رفت

درمحفل شعر آمدم و رفتم و...گفتند

ناخوانده چرا آمد وناخوانده چرارفت!؟ میخواست بکوشد به فراموشی ات این شعر

سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت...!!!