ترانزیت واژه ها...!!

جایی برای یک نظر...!!

ترانزیت واژه ها...!!

جایی برای یک نظر...!!

دیگر نیست..!

شده هرگز! دلت

مال ِکسی باشد

که

دیگر نیست؟

 

نگاهت

سخت

دنبال ِکسی باشد

که

دیگر نیست؟!

 

برایت اتفاق افتاده

در یک کافه ی ِ ابری ،

 

ته ِفنجان ِ تو

فال ِکسی باشد

که

دیگر نیست؟!

 

خوش و بش کرده ای

با

سایه ی ِ دیوار

وقتی که

 

دلت

جویایِ احوالِ کسی باشد

که

دیگر نیست؟!

 

چه خواهی کرد ؟!

اگر

هر بار

گوشــــی را که برداری

 

نصیبت

بوقِ اشغالِ کسی باشد

که

دیگر نیست؟!

 

حواس ِ آسمانت

پرت

روی ِ شیشه های ِ مه

 

سکوتت

جار و جنجالِ کسی باشد

که

دیگر نیست..

 

شب ِ سرد ِ زمستانی

تو هم لرزیده ای؟!

هرچند،

 

به دور ِگردنت

شال ِکسی باشد

که

دیگر نیست؟!

 

تصور کن!

برای عیدهـای ِرفته

دلتنگی!

 

به دستت

کارت پستال ِکسی باشد

که

دیگر نیست..

 

شبیـه ِماهی ِقرمز

به روی ِآب می مانی،

 

که

سین ات

هفتمین سال ِکسی باشد

که

دیگر نیست.

 

شودهر خوشه اش

روزی

شرابی هفتصد ساله،

 

اگر

بغضت

لگدمال کسی باشد

که

دیگر نیست!

 

چه مشکل می شود

عشقی

که

حافظ

در هوای ِآن،

 

الایاایها الحال ِکسی باشد

که

دیگر نیست..

 

رسیدن

سهم ِسیب ِآرزوهایت

نخواهد شد،

 

اگر

خوشبختی ات

کال ِکسی باشد

ازدواج کنم!

ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ

ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ!

ﻭ ﺑﯽ ﺷﮏ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎ زنی ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯﻣﺎﻧﯿﮑﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺭﮊﯾﻢ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻭ ﺳﺎﮐﺸﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﺗﺰ ﻟﺐ ﻭ ﺟُﮏ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺮﯾﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺧﺮﻡ ﺧﺎﺗﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻨﺪ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ!

ﻣﺎﺩﺭم اﮔﺮ زنی ﺭﺍﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻣﻦ ﺑﻪ دوچرخه ﺳﻮﺍﺭﯼ، ﺗﺌﺎﺗﺮ ﺩﯾﺪﻥ، ﮐﻨﺴﺮﺕ ﺭﻓﺘﻦ، ﻓﯿﻠﻢ ﺩﯾﺪﻥ، ﺷﻌﺮ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ، کافه ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺷﺐ ﮔﺮﺩﯼ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻫﻮا، سفرهای ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﺑﺎﮐﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﯽ ﻭ ﻋﮑﺎﺳﯽ ﻭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻭ ﺳﺮﺑﻪ ﺳﺮﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺯﺩ ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ایمان ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻫﺮ ﭘﺸﻪ ﯼ ماده ای ﮐﻪ ﺍﺯﺩﻭﺭو ﺑﺮﻡ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮔﯿﺮﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ "ﺭﻓﯿﻖ" ﺑﻮﺩﻥ داﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ "مرد" ﺑﻮﺩﻥ طﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺎﻥ ﺣﺴﻮﺩﯼ ﺷﺎﻥ ﺷﺪ .

ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻧﺖ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﯾﺖ ﮐﺮﺩﻡ! ﮐﻪ ﺑﺎﻋﻠﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦجا زمین ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﺪِ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥِ "ﻣﻦ" ، "ﺍﻭ" ﺑﺎﺷﺪ، ﺳﻨﺪِ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻭﻃﺎﯾﻔﻪ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺪﯾﺚ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ است احتمالا هرگز به آرزویت نخواهی رسید

مراببخش مادر

زن

زن: مانند قهوه است که اگر به آن اهمیت ندهی سرد می شود حتی در احساسش.

هنگامی که ساکت شود در برابر محبوب خود کلمه ها بصورت اشک ها سرازیر می شود آنموقع انسانیت و لطافت او بیشتر می گردد.

زن: ابتدا از نزدیک شدن به تو میهراسد اما در پایان میگرید وقتی ازش دور شوی کیست که او را درک کند.

زن: تقاضای محال از تو ندارد وفقط او می خواهد تو همان مردی باشی که برای خواهر خودت آرزو میکنی.

نصف زیبایی زن در عکس العمل او نمایان میشود مانند سرخ شدن دو گونه اش ، برق زدن دو چشمش و پنهان شدن سخنانش در جنبش دو دست بهم پیوسته از شرمش.

زن: یا نیرنگی بی حد و مرز، یا عشقی بی پایان است.

اگر در حق او ناروایی کنی به تو نارو خواهد زد اما اگر دوستش بداری عاشق است.

واین تو هستی که راه او را معین می سازی.

زن عاشق یک گل سرخی است که بدون مقدمه داده می شود و او را در لحظه خشم آرام می سازد.

بهمان اندازه که عاشق می شود رشک میبرد بهمین دلیل هر زنی که بینهایت رشک میبرد بینهایت عاشق است.

زن: درمان می کند در حالیکه بیمار است، دردمندی میکند درحالیکه اندوهگین است

ارشیوhra-em

 

در سرم تویی

در چشمم تویی

در قلبم تو ..

“من” عکس دسته جمعی تو ام …

 

 

من، منم! نه هیچکسِ دیگر

و هرآنچه که دیگران درباره ی من فکر می کنند و یا می گویند

همانی ست که نیستم!

چرا که آنها ذره ای درباره ی من نمی دانند

 

 

 

 

من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم

 

پـیـششـان سـر بـر نمی آرم ، رعایت می کنم

 

همچـنـانکـه بـرگ خـشـکـیده نمـاند بـر درخـت

 

مـایـه ی رنـج تـو بـاشـم رفـع زحمـت می کنم

 

این دهـــــان بـاز و چـشم بی تحرک را ببخش

 

آنـقــدر جــذابـیـت داری کـه حـیـرت می کـنـم

 

کـم اگـر با دوسـتـانم می نشینم جـرم تـوست

 

هر کسی را دوست دارم در تـو رؤیـت می کنم

 

فکر کردی چیست مـوزون می کند شعـر مـرا؟

 

در قــدم بـرداشــتـن هـای ِ تـو دقـت می کـنم

 

یـک ســلامـم را اگـر پـاسـخ بـگـویی مـی روم

 

لـذتـش را بـا تـمـام شـهــر قـسـمـت می کنم

 

ترک ِ افـیـونی شبیه تو اگـر چه مشـکـل اسـت

 

روی دوش دیــگـــران یـک روز تـرکـت می کـنـم

 

تـوی دنـیـا هـم نـشـد بـرزخ کـه پـیـدا کـردمـت

 

می نـشیـنم تـا قـیامـت بـا تـو صحبت می کنم

 

 

ارشیوhra-em

ده سال بعد از حال ِ این روزام / با کافـه هـای بــی تو درگیرم

گفتم جهان ِ بی تو یعنی مرگ / ده سال ِ رفتــی و نمی میرم

 

ده سال بعد از حال ِ این روزام / تو تــوی آغـــوش یکی خوابی

من گفتم و دکتر موافق نیست / تو بهتـــر از قرصـــای اعصابــی

 

ده سال بعـــد از حــال ِ این روزام / من چ...ِ..ل سالم می شه و تنهام

با حوصـــله ،قرمز، سفید ، آبی / رنگین کمون می سازم از قرصام

 

می ترسم از هر چی که جا مونده /از ریمل ِ با گریـــه هـــــــا جـــــاری

از سایه روشن های بعد از ظهر / از شوهری کـــه دوستش داری

 

گرم ِ هم آغوشی و لبخندین / توُ بستر ِ بـــی تابتون تا صبح

تکلیف تنهـاییــم روشن بود / مثل چراغ ِ خوابتون تا صبح

 

ده سال ِ که لب هام و می بندم /با بوسه هــــای تلـــخ هر جایـی

ده سال ِ وقتی شعر می خونم / لبخند ِ روی صندلــــی هــایــی

 

یه عمر بعد از حال ِ این روزام / یـــه پیرمردم توی ِ یـــه کافه

بارون دلم می خواد ،هوا اما / مثل ِ موهای دخترت صـــافه

یکی از بوسه هایت را

وقتی هنوز آرزوی تکرارت را دارم

یعنی هنوز تمام نشدی

یعنی در این هوای بلاتکلیف

چیزی مرا به یاد تو می اندازد

یعنی دلم عجیب گرفته

یعنی چرا نمی میری؟ ... لعنتی

به خوابم که می توانی بیایی

هر شب که نه،

هر وقت حوصله داشتی

هروقت خواستی برایت شعر بخوانم

شاید

پایت به بیداریم هم باز شد

خدا را چه دیدی؟

یکی از بوسه هایت را

لای قران بگذار

تا اگر عید امسال

دلت هوای مرا کرد

شرمنده نشوی.

سر تا پایم را خلاصه کنند....

سر تا پایم را خلاصه کنند

می شوم "مشتی خاک"

که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه

یا "سنگی" در دامان یک کوه

یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس

شاید "خاکی" از گلدان‌

یا حتی "غباری" بر پنجره

اما مرا از این میان برگزیدند :

برای" نهایت"

برای" شرافت"

برای" انسانیت"

و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای :

" نفس کشیدن "

" دیدن "

" شنیدن "

" فهمیدن "

و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید

من منتخب گشته ام :

برای" قرب "

برای" رجعت "

برای" سعادت "

من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:

به" انتخاب "

به" تغییر "

به" شوریدن "

به" محبت "

وای بر من اگر قدر ندانم…

چهل ستون





مثلِ حوضِ زیرِ پای چلستون هیچم ولی


من به چشم آوردمت از آنچه هستی بیشتر....



مادر

امروز چه ساکتی حسن جان،چه شده؟

مادر به خدا حسین هستم نه حسن

تولدت مبارک بانو...



 

از تو نمی ترسم

تو چیزی برای ترساندنم نداری

فقط می توانی

فسیل خاطراتمان را

مدفون کنی

در ته چشمانت

و برای نوادگانت

از عشقی بگویی

که به نفرت نه،

به بی تفاوتی کشاندی اش

و بعد با ژستی روشنفکرانه ادامه دهی

"شاعران نیز گونه ای بودند،

از نژاد دایناسورها

که قرن ها پیش

منقرض شدند."

.

شاید روزی

در آسایشگاه سالمندان

روی دو نیمکت موازی بنشینیم

تو آن روز هم مرا نخواهی شناخت

و من آن قدر،

در چشم های تو عمیق می شوم

تا به چاه نفت برسم.

.

راستی فکر می کنی.

نفتی که از فسیل یک شاعر

ساخته شده باشد

در سبد نفتی اوپک

بشکه ای چند است؟

نیلو...




سلام 


دلم میخواد جز اولین نفراتی باشم که تولدت رو تبریک میگم 

تولدت مبارک برای دختری که هنوز گل محمدی لای دفتر زندگی من است...

1 فروردین 

بهار باتو شروع می شود


دستور شرع گفته ، حلال است یک نظر . . .

 

من بعد از آن نظر ، به تو پلکی نمیزنم !

 

 

چنان عشق این پلنگ خسته را انداخته ست از پا . . .

 

که هرجا می رود ، دستش می اندازند آهو ها

 

سالهاست که رد شدن زنی آنطرف خیابان را زیبا نکرده است...

حرفِ دلت را با غزل حالی کنی ، سخت است . . .

 

شاعر که باشی ، عــ♥ــشق زجر دیگری دارد!

 


 

 


دوستت دارم

دلتنگ آسمان که باشی از آدم ها دلگیر نمی شوی...

وقتی می شود فاصله گرفت بیهوده نمی جنگم! چرا باید بیهود جنگید برای چیزهایی که نمی توانی تغییرشان بدهی ؟ وقتی می شود دقایق عمرت را با ادم های خوب بگذرانی چرا باید لحظه هایت را صرف ادم هایی کنی که یا دل های کوچک شان مدام درگیر حسادت ها و کینه ورزی های بچه گانه اند یا مدام برای نبودن تو... برای خط زدن ات تلاش می کنند؟ چرا وقتی می شود به این آدم ها خندید و از کنارشان گذشت بایستم و ثانیه های باارزش عمرم را صرف جنگیدن با بی ارزش ترین فکرها کنم؟!

 نه...همیشه جنگیدن خوب نیست! این را من می گویم که خیلی در این زندگی نابرابر جنگیده ام! جنگیده ام تا شاید بتوانم چیزی را عوض کنم... جنگیده ام برای چیزهایی که پیش وجدان خودم سربلند باشم! اما این روزها خوب فهمیده ام که با آدم های کوته نظر... ادم های حسود... نباید جنگید! این روزها فهمیده ام برای اثبات دوست داشتن نباید جنگید! برای به دست آوردن دل ادم ها نباید جنگید! برای اصلاح دل کسی که کینه ورزی می کند نباید جنگید! برای بودن برای اثبات خوب بودن حتی نباید جنگید! بعضی چیزها وقتی با جنگیدن به دست می آیند بی ارزش می شوند!

این روزها نسخه فاصله گرفتن را می پیچم برای هر کسی که رنجم می دهد! برای هر کسی که با حسادت های بچه گانه اش آرامشم را به هم می ریزد! از آدم هایی که زیاد دروغ می گویند فاصله می گیرم از ادم هایی که زیاد ظلم می کنند فاصله می گیرم! از آدم هایی که حرمت دل دیگران را نگه نمی دارند فاصله می گیرم... با حقارت بعضی دل ها نباید جنگید باید نادیدشان گرفت و گذشت...

گاهی حتی اگر لازم باشد آنقدر به آسمان زل می زنم تا از زمین فاصله می گیرم...

من ایمان دارم کسی که دلتنگ آسمان باشد بیهوده برای رنج های زمینی دلگیر نمی شود! این را مدام با خودم تکرار می کنم و می گذرم از کنار آدم هایی که دست دادن های گرم شان، هرگز حسادت چشم های شان را از یادم نبرده است...

 

 پی نوشت: راستی میان این همه جنگ،«دوستت دارم» های تو بهترین غنیمت دنیاست...

در کشور من ارزش انسان به نقاب است..

گر تن بدهى ... دل ندهى کار خراب است

چون خوردن نوشابه که در جام شراب است

.

گر دل بدهى ... تن ندهى باز خراب است

این بار نه جام است و نه نوشابه ... سراب است

.

دریا بشوى چون به دلت شور عبور است

نوشیدن یک جرعه زجام تو عذاب است

.

باران بشوى چون که تنت بر همه جاریست

کى تشنه شود سیر ... فقط نام توآب است

.

اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند

چون دغدغه ى مردم این شهر حجاب است

.

تن را بدهى ... دل ندهى فرق ندارد

یک آیه بخوانند ... گناه تو ثواب است

.

مرغان هوایى چو بیفتند در این دام

فرقى نکند کبک و یا جوجه عقاب است

.

صیاد در این دشت مصیبت زده کور است

هر مرغ به دامش برسد ... نام ,کباب است

.

هر مشتى غضنفر که رسد از ده بالا

بر مسند قدرت چو زند تکیه ... جناب است

.

اصلا سخن از تجربه و علمو توان نیست

شایسته کسى است که با حکم و خطاب است

.

در دولت منصور که یک سکه حساب است

تنها سند ساخت یک صومعه خواب است

.

اینجا کسى از مرگ بشر ترس ندارد

ترس از شب قبر است وسوال است وجواب است

.

اى کاش که دلقک شده بودم و نه شاعر

در کشور من ارزش انسان به نقاب است..

گریه برای دختری که زنم بود

بعد تو یکی بود شبیه ستاره

صدا کردمش تو،تویعنی الهه

...


دیگر

هیچ پروایی برای انتشارخصوصی ترین ترانه هایم ندارم...


ما قبل از تولد باهم زندگی میکردیم اما

حیف که تو یادت نمی اید...

ازدواج کنی بازم زن ِ منی!

تو دلیل شعر گفتن منی!

تو رو دوس دارم و دشمن منی!

اگه حتی یه روزی با یه نفر،

ازدواج کنی بازم زن ِ منی!

فاطمه (س)

بانو سه ماه منتظر این دقیقه ام

مشغول کار خانه شدی! خوش سلیقه ام !؟

زهرا مرا چه قدر بدهکار می کنی!؟

داری برای دل خوشی ام کار می کنی؟

دراین سه ماه، آب شدم ، امتحان شدم

با هر صدای سرفه ی تو نصفه جان شدم

با دیدنت، نگاه مرا سیل غم گرفت

با اولین تبسم تو، گریه ام گرفت

این بوی نان داغ به من جانِ تازه داد

حتی به پلک های حسن، جان تازه داد

زحمت نکش! هنوز سرت درد می کند

باید کمک کنم، کمرت درد می کند

آیینه ی پراز ترکم، احتیاط کن!

فکری به حال و روز بدِ کائنات کن

تا کهنه زخم بازوی تان تیر می کشد

دستاس خانه، آه نفس گیر می کشد

ازدست تو، به آه شکایت بیاورم

نگذاشتی طبیب برایت بیاورم

با اینکه اهلِ صحبت بی پرده نیستم

راضی به رنج دستِ ورم کرده نیستم

جارونکش! که فاطمه جان درد می کشم

دارم شبیه پهلوی تان درد می کشم

جارو نکش! که عطربهشت ست می بری

رویِ مرا زمین نزن این روز آخری

باغ بدون غنچه و گل دلنواز نیست

ویرانه را به خانه تکانی نیاز نیست

گیرم که گرد گیری امروز هم گذشت...

فصل بهار آمد و این سوز هم گذشت...

آشفته خانه ی جگرم را چه می کنی !؟

خاکی که ریخته به سرم را چه می کنی!؟

زهرا به جای نان، غم ما را درست کن

حلوای ختم شیرخدا را درست کن

مبهوت و مات ماندم از این مِهر مادری!

دست شکسته جانب دستاس می بری!؟

جانِ علی بگو که تو با این همه تبت !

شانه زدی چگونه به گیسوی زینبت!؟

شُستی تن حسین و حسن با کدام دست !؟

آماده کرده ای تو کفن با کدام دست !؟

حرف از کفن شد و جگرت سوخت فاطمه

ازتشنگی لبِ پسرت سوخت فاطمه

حرف از کفن شد و کفنت ناله زد حسین

خونابه های پیرهنت ناله زد حسین

آنان که شراب نمی خورند ،

 

آنان که شراب نمی خورند ،

از آن می ترسند که ،

افکار پلید خود را هنگام مستی برملا سازند

وگرنه راستگویان راچه باک از مستی .

«روسری وا می‌کنی، خورشید عینک می‌زند!

«روسری وا می‌کنی، خورشید عینک می‌زند!

دسته‌گل غش می‌کند؛ پروانه پشتک می‌زند!

 

کفش در می‌آوری، قالی علامت می‌دهد

جامه از تن می‌کنی، آیینه چشمک می‌زند!

 

هر کسی از ظنّ خود، در خانه یارت می‌شود

گاز آتش می‌خورد! یخچال برفک می‌زند!

 

میوه‌ها با پای خود تا پیش‌دستی می‌دوند

آن طرف کتری به پای خویش فندک می‌زند!

 

روبه‌رویم می‌نشینی، جشن برپا می‌شود

صندلی دف می‌نوازد؛ میز تنبک می‌زند!

 

درد دل‌ها از لبت تا گوشِ من صف می‌کشند

پیش از آن، چشمت به چشمِ من پیامک می‌زند!

 

عشقِ من! این روزها با اینکه درگیرِ تو‌ام

باز هم قلبم برای قبل‌ها لک می‌زند!

 

زندگی گرچه برای پر زدن می‌سازدش

عاقبت نخ را به پای بادبادک می‌زند!

 

عشق گاهی با پر قو صخره را می‌پرورد

گاه سنگین می‌شود؛ چکّش به میخک می‌زند

 

باز هم با بوسه‌ای راه تو را می‌بندم و

حرف آخر را همین لب‌های کوچک می‌زند!»

 


به یاد همه ی انهایی که دوست داشتنت را از چشمان من دیده اند....!

الهه

از دار دنیا منم و یه ستاره...

 

از دار دنیا منم و یه الهه

اونم که میخواد بره تنهام بزاره

هر چی که میگم نرو فایده نداره

میخواد دلم رو به زانو در بیاره

 

برای هر چیز به بهونه میاره

تا میگم آخه میگه آخه نداره

میگم بیا تا یکی باشیم دوباره

آهسته آروم میگه نه با اشاره

 

پیشش میشینم تا بتونه دوباره

گذشته‌ها رو باز به خاطر بیاره

یادش بیاد این دل عاشق بیچاره

تو دنیا چیزی نداره جز الهه

 

پا میشه میره منو تنها میزاره

با رفتنش رو د من پا میزاره

از ابر چشمام بارون غم میباره

طفلی دل من که شده پاره پاره

 

من بی الهه همه عمرم تباهه

روزای عمرم همه رنگ سیاهه

دونه به دونه نفسام بی الهه

حتی یه ذره بوی زندگی نداره

 

بی اون نمی‌خوام دیگه زنده بمونم

جز اون میخوام واسه هیچکس بخونم

میرم یه گوشه تک و تنها بمیرم

شاید بتونم کمی آروم بگی

به تو چه؟؟

 

من اگر کافر و بی دین و خرابم؛ به تو چه؟؟

من اگر مست می و شرب و شرابم ؛ به توچه؟؟

تو اگر مستعد نوحه و آهی٬ چه به من؟

من اگر عاشق سنتور و ربابم ؛ به تو چه؟؟

تو اگر غرق نمازی٬چه کسی گفت چرا؟!

من اگر وقت اذان غرقه به خوابم ؛ به تو چه؟؟

تو اگر لایق الطاف خدایی٬ خوش باش

من اگر مستحق خشم و عتابم ؛ به تو چه؟؟

دُنیا گر چه سراب است به گفتار شما

من به جِد طالب این کهنه سرابم ؛ به تو چه؟؟

تو اگر بوی عرق میدهی از فرط خلوص

و من ار رایحه ی مثل گلابم؛ به تو چه؟

من اگر ریش٬ سه تیغ کرده ام از بهر ادب

و اگر مونس این ژیلت و آبم ؛ به تو چه؟؟

تو اگر جرعه خور باده کوثر هستی

من اگر دُردکش باده ی نابم ؛ به تو چه

تو اگر طالب حوری بهشتی٬ خب باش

من اگر طالب معشوق شبابم ؛ به تو چه

تو گر از ترس قیامت نکنی عیش عیان

من اگر فارغ از روز حسابم ؛ به تو چه؟؟

اسفند که عاشق شوی

 

اسفند که عاشق شوی

سال را با بوسه تحویل می کنی

حتی اگر

سال نو،

نیمه شب از راه برسد

.

شاید تلفنت

عاشقانه تر از همیشه زنگ بزند

کسی با یک سلام

قبل از سپیدهء سال بعد

دیوانه ات کند

اسفند که عاشق شوی

تمام دروغ ها را باور می کنی

و دلت غنج می زند.

.

می دانم که در روزهای آخر سال

دسته کلیدت را گم می کنی

گوشی ات را جا می گذاری

و احساس می کنی که کسی

با لحن عاشقانه من

صدایت می زند.

.

تو عاشقم بودی

در اسفندی که هرگز

از تقویمت پاک نمی شود.

نیلو...

لابد تو آن دخترک هفت ‌ساله بودی

 

لابد تو آن دخترک هفت ‌ساله بودی

با روپوش بنفش سال اول مدرسه

در ظهر تابستان نوزده سالگی من

دخترکی که بافته‌های مویش

در پس مقنعه‌ای سفید پنهان بود

و من با دستانم لپ‌های صورتی‌اش را گرفتم

و او خندید.

 

کجا بودی وقتی دماغ ناظم دبیرستان را می‌شکستم؟

کجا بودی وقتی کتک می‌خوردم

در سلولی به ابعاد چهار قدم؟

وقتی نخستین ترانه متولد شد تو کجا بودی؟

عروس باغ‌های معلق

که گیس معطرت مست می‌کند

شب ‌بوهای تمام پارک‌های سوت و کور تهران را.

 

کجا بودی

وقتی نقشه می‌کشیدم برای تغییر دادن جهان

با دوستی که سرانجام

به جرم سرقت مسلحانه از یک عطرفروشی

اعدام شد؟

وقتی تلو تلو می‌خوردم

مسیر یوسف ‌آباد تا گیشا را

در ساعت سه‌ بعد از نیمه شب؟

وقتی در اورژانس بیمارستان رضایی

تیغِ کاتر را با پنس از پهلویم بیرون می‌کشیدند

تو کجا بودی تا با یک لبخند،

غولِ درد مرا زمین بزنی؟

 

حالا تو این جایی

رو در روی من

و این کلاس دو نفره غایبی ندارد.

پس مرا که بیزارم از تمام معلم‌ها

بر نیمکتی از عشق بنشان

و بیاموزم که چگونه

با دیریافتگی این دست‌ها کنار بیایم.

 

دخترک شیرعسلی تابستان دور

که جای انگشتان دستم هنوز

بر گونه‌های مغرور تو مانده

من آن دانه‌ شنم

که در صدف آغوشت

لابد تو آن دخترک هفت ‌ساله بودی

با روپوش بنفش سال اول مدرسه

در ظهر تابستان نوزده سالگی من

دخترکی که بافته‌های مویش

در پس مقنعه‌ای سفید پنهان بود

و من با دستانم لپ‌های صورتی‌اش را گرفتم

و او خندید.

 

کجا بودی وقتی دماغ ناظم دبیرستان را می‌شکستم؟

کجا بودی وقتی کتک می‌خوردم

در سلولی به ابعاد چهار قدم؟

وقتی نخستین ترانه متولد شد تو کجا بودی؟

عروس باغ‌های معلق

که گیس معطرت مست می‌کند

شب ‌بوهای تمام پارک‌های سوت و کور تهران را.

 

کجا بودی

وقتی نقشه می‌کشیدم برای تغییر دادن جهان

با دوستی که سرانجام

به جرم سرقت مسلحانه از یک عطرفروشی

اعدام شد؟

وقتی تلو تلو می‌خوردم

مسیر یوسف ‌آباد تا گیشا را

در ساعت سه‌ بعد از نیمه شب؟

وقتی در اورژانس بیمارستان رضایی

تیغِ کاتر را با پنس از پهلویم بیرون می‌کشیدند

تو کجا بودی تا با یک لبخند،

غولِ درد مرا زمین بزنی؟

 

حالا تو این جایی

رو در روی من

و این کلاس دو نفره غایبی ندارد.

پس مرا که بیزارم از تمام معلم‌ها

بر نیمکتی از عشق بنشان

و بیاموزم که چگونه

با دیریافتگی این دست‌ها کنار بیایم.

 

دخترک شیرعسلی تابستان دور

که جای انگشتان دستم هنوز

بر گونه‌های مغرور تو مانده

من آن دانه‌ شنم

که در صدف آغوشت

یغما..

طرح ولایت، تور مشهد، راهیان نور

طرح ولایت، تور مشهد، راهیان نور

هی روضه میخوانیم در سوگ عمیقی که...

از بخیه های پاره ی زخمی دیالکتیک

تا ((امریکن پای)) و ((خداحافظ رفیق)) - ی که...

 

ما قابلیت های فوق العاده ای داریم

یک مورد اینکه: ما نخورده بیشتر مستیم

با جنتی هم میشود جک های خوبی ساخت

دنیا بخوابد، ما که بیداریم، ((ما هستیم))

 

با ریش، با ریشه، به هر نحوی که شد بردند

با جعبه هم بردند، قدری دیر پی بردیم

از کوی دانشگاه تا کرسنت و مک فارلین

- ما از خودی گل های بعضا بدتری خوردیم

 

نسل ((روانی چادرت رو از سرت بردار))

نسل (( پسر جون دوره ی اندیشه برگشته))

نسل برنزه، نسل ویسکی، نسل همخوابی...

((ممد)) نبودی شهر ما آزادتر گشته

یک روز با این هایی و یک روز با آن ها

رندی که از تخریب میترسد بلاکش نیست

سرباز باید پشت دشمن را بلرزاند

شطرنج جای مهره های اهل سازش نیست

دنیا پر از سگ است جهان سر به سر سگی ست

دنیا پر از سگ است جهان سر به سر سگی ست

 

غیر از وفــــــــــا تـــمام صفات بشــر سگی ست!

 

لبخند و نان به سفره ی امشب نمی رسد

 

پایان مــاه آمد و خــلق پـدر سگــــی ست

 

از بوی دود و آهن و گِل مست می شود

 

در سرزمین من عرق کارگر سگی ست

 

جنــگ و جــنون و زلــــــزله؛ مــرگ و گرســنگی

 

اخبار یک ، سه ، چار، دو ،تهران، خبر سگی ست

 

آهنگ سگ، ترانه ی سگ، گــوشهای سگ

 

این روزها سلیقه ی اهل هنـــر سگی ست

 

بار کج نگاه شما بر دلم بس است

 

باور کنید زندگی باربر سگی ست

 

آدم بیا و از سر خــط آفــــــــــــریده شو!

 

دیگر لباس تو به تن هر پدر سگی ست...

 

مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی

مرا  وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی

 

مرا از من، مرا از قیدِ من بودن رها کردی

 

 

 

_دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب

 

تو با زیبایی‌ات این حرف‌ها را نخ نما کردی...

 

 

 

نماز عشق می خواندم، امامم حضرت دل بود

 

کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی

 

 

 

به هم نزدیک بودیم، آتش از لب‌هات می‌تابید

 

دلت می‌خواست لب‌های مرا، امّا حیا کردی

 

 

 

من از خود نیمه‌ای را دیده بودم "عاقل" اما تو

 

مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی

 

 

 

*

 

امان از آخرین دیدار و وای از آخرین بوسه

 

لبت را و دلت را و مسیرت را جدا کردی...


پ.ن: مرگ نزدیک است

علت:مرگ بسیار از مردها عشق یه زن بوده... 

تو دختری از جنس باران های خردادی..


می بوسمت یک روز در میدان آزادی

می بوسمت وقتی که تهران دست ما افتاد

می بوسمت وقتی صدای تیرها خوابید

می بوسمت وقتی سلاح از دست ها افتاد...

 

می بوسمت پای تمام چوبه های دار

وقتی کبوتر روی آنها آشیان دارد

وقتی قفس تابوت مرغ عشق دیگر نیست

وقتی که او هم بال و پر در آسمان دارد...

 

می بوسمت پشت در سلول ها وقتی

بوی شکنجه از در زندان نمی آید!

وقتی که زخمی روی تن هامان نمی خندد!

وقتی که از چشمانمان باران نمی آید...

 

می بوسمت وقتی پلیس ضد شورش هم

یکرنگ با مردم سرود صلح می خواند

وقتی که نان عده ای اعدام گندم نیست!

در مزرعه، گندم سرود صلح می خواند...

 

من آرزوهای خودم را با تو می بینم

وقتی کنارم در خیابان راه می آیی

وقتی که شال سبز تو در باد می رقصد

یک روز می بوسم تو را بانوی رویایی!!

 

آغوش تو بوی بهاری سبز را دارد

تو دختری از جنس باران های خردادی..

می بوسمت!می بوسمت!می بوسمت ای عشق!

می بوسمت یک روز در میدان آزادی...

 

بعدِ تو منظره ی کوچه ی ما

 

بعدِ تو منظره ی کوچه ی ما

بعدِ تو منظره ی کوچه ی مان فرق نکرد

 

پنجره، چهره ی من ،سوزِ اذان فرق نکرد

 

سرِ هر پیچ که عمداً به تو برمی خوردم

 

سرخیِ صورت من از هیجان فرق نکرد

 

بعد ِ تو مادرم از عشق مرا می ترساند!

 

حسِّ من زیر قدم های زمان فرق نکرد

 

بی تو در گیرِ خیالاتِ پُر از درد شدم

 

روی بوم غزلم رنگ ِ خزان فرق نکرد

 

روز وُ شب، خوانده شدی در دلِ هر تصنیفی

 

بعد تو سوزِ قمر، لحنِ بنان فرق نکرد

 

مردی از جنس تو در قصه ی من مانده هنوز...

 

سالها رفت ولی مرد جوان فرق نکرد

 

هر چه می خواستم از شب به حقیقت پیوست

 

وقت تگرگ، حال بد پشت بام را

اعصاب خرد و خانه ی پرکار و شام را

خوابم نمیبرد بنویسم کدام را

لب بسته ام اگر، به موازات ترس نیست

گم کرده ام کلید در خنده هام را

من را به جرم اینکه زنم سرزنش نکن

با جان و دل خریده ام این اتهام را

گاهی سراغ چشم مرا از خودت بگیر

دنبال کن درون خودت ردپام را

من را بگیر در بغلت تا که حس کنی

وقت تگرگ، حال بد پشت بام را

شاعر شدم دوباره خودم را سبک کنم

بر من ببخش این غزل نا تمام را

با یه زن رو تختِ بخشِ دیالیز،

 

با یه حکمِ تخلیه تو جیبِ کُت،

با یه زن رو تختِ بخشِ دیالیز،

با یه دختر که داره بُر می خوره،

توی تختِ خوابای مردای هیز

دیگه فرقی نداره مهرِ سجلِ تو چیه!

دیگه فرقی نداره عکسِ رو اسکناس کیه!

 

موقعی که کلیه ت حراج می شه،

وقتی که خونِ رگاتو می فروشی،

وقتی مجبوری که از پشتِ شیشه

با خودت حرف بزنی با یه گوشی

دیگه فرقی نداره دموکراسی، با اختناق!

زیرِ سایه ی درخت باشی، یا سایه ی چماق!

 

گرسنه که باشی، می تونی دولا شی

می تونی تسلیمِ این دیکتاتورها شی

می تونی چشماتو ببندی رو رگبار؛

می تونی یه آجر باشی رو این دیوار

 

وقتی که جا می گیری تو یه سُرنگ،

وقتی رؤیاهاتو حاشا می کنی،

وقتی که غذای بچه هاتو از

سطلای زباله پیدا می کنی،

دیگه فرقی نداره مهرِ سجلِ تو چیه!

دیگه فرقی نداره عکسِ رو اسکناس کیه!

 

با گواهی یه فوت تو جیبِ کُت،

با یه زن رو تختِ مُرده شورخونه،

با یه دختر که حالا مدتیه

شبا رو بیرونِ خونه می مونه

دیگه فرقی نداره دموکراسی، با اختناق!

زیرِ سایه ی درخت باشی، یا سایه ی چماق!

 

گرسنه که باشی، می تونی دولا شی؛

می تونی تسلیمِ این دیکتاتورها شی؛

می تونی چشماتو ببندی رو رگبار؛

شعری که شاعر کشت و تقدیمِ فلانی شد

 

هواشناسی امروز اعلام کرد

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

هوای مهدی فاطمه راداشته باشیدخیلی تنهاست.

 

 

 

 

 

شعری که شاعر کشت و تقدیمِ فلانی شد

معشوقه‌ای که مفت و مجانی جهانی شد

من شاعرم نفرینِ من خون و خطر دارد

هر مصرعم یک مار صد سر زیر سر دارد

من شاعرم اما به نانی کوچکم کردند ...

قیچی به قیچی از غزل‌ها واژه کم کردند

حالا شبم را در خیال خام می‌خوابم

پهلو به پهلو در تب و اوهام می‌خوابم

شاید زمین ما را بدهکار خودش کرده است

عمری دمار از شاعر و شعرش در آورده است

کارم به آنجایی کشیده جمله می‌کارم

یک خوشه شعر سر سلامت بر نمی‌دارم

این خاک بی حاصل علاج درد آدم نیست

یک فصل کامل انتظار از آسمان کم نیست!

چیزی نبارید و زمینم داغ تاول شد ...

یک قرن دیگر سفره‌ی خالی معطل شد ...

یک قرن افسرده زمینم خشک و خالی ماند

بخت سیاهم در مدار خشکسالی ماند

گاهی چنان چشم انتظار وحی بارانم

یک ماه کامل سوره‌ی والابر می‌خوانم

در تمام خاله بازی های عهد کودکی ...

در تمام خاله بازی های عهد کودکی ...

همسرت بودم همیشه، بی وفا نشناختی...

ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ می کنند:

ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ می کنند:

ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ برنده مقداری ﺧﻮﻥ می ریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ می کنند. ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ می بیند، یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﻧﺪ. ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ می شود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ ی تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بی حس شده ی ﮔﺮﮒ ﺭﺍ می بُرد.

ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می بیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ می زند؛ اما نمی داند یا نمی خواهد بداند که با آن حرص وصف ناشدنی و شهوت سیری ناپذیر، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ می خورد!

ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان بسته ﺧﻮﻥ می رود تا به دست خودش کشته می شود. نه گلوله ای شلیک می شود، و نه حتی نیزه ای پرتاب! اما گرگ با همه غرورش سرنگون میشود'!

حال بد نیست بدانیم که درقبال هم نوع میتواند هر انسانى رو به سرنوشت این گرگ قطب گرفتار کند...

هلاکت به دست خودمان، نه گلوله ای، نه نیزه ای ...

این حکایت خیلی از ما انسانهاست که این جمله منطق ماست:

"همین که من میگویم"

 

صدای پای مرگ می اید...!!!!

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم

 

تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ...

 

تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ...

 

لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ...

 

که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد

 

لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار ...

 

لمس کن لحظه هایم را ...

 

تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم

 

لمس کن این با تو نبودن ها را لمس کن ...

 

همیشه عاشقت میمانم

 

دوستت دارم ای بهترین بهانه ام

 

 می توانم بمب کوچکی باشم

پنهان در پیراهن مبارزی انتحاری

که معشوقه اش را

در بمباران هواپیماهای دشمن

از دست داده است ؛

 

می توانم تیر خلاصی باشم

بر جمجمه ی سربازی مجروح

که با گریه عکس نامزدش را نشانم می دهد

 

می توانم گوانتانامو باشم

ابوغریب باشم

حتی کهریزک ؛

 

می توانم همه ی لیبی باشم

تشنه به خون سرهنگ ؛

 

می توانم یک جانی بالفطره باشم

با چاقویی که سر می بُرَد فقط

گلوله ای باشم

که می کُشد ؛

 

می توانم جنگ جهانی دیگری باشم بی تو !

 

می توانم بمب کوچکی باشم

پنهان در پیراهن مبارزی انتحاری

که معشوقه اش را

در بمباران هواپیماهای دشمن

از دست داده است ؛

 

می توانم تیر خلاصی باشم

بر جمجمه ی سربازی مجروح

که با گریه عکس نامزدش را نشانم می دهد

 

می توانم گوانتانامو باشم

ابوغریب باشم

حتی کهریزک ؛

 

می توانم همه ی لیبی باشم

تشنه به خون سرهنگ ؛

 

می توانم یک جانی بالفطره باشم

با چاقویی که سر می بُرَد فقط

گلوله ای باشم

که می کُشد ؛

 

می توانم جنگ جهانی دیگری باشم بی تو !


صدای پای  مرگ می اید...!!!!

چقدر شبیه چکمه های کدخداست!

محمدرضا رحیمی معاون اول محموداحمدی نژاد در حالی به جرم فساد اقتصادی محکوم به زندان شده است که سال ها ریاست "ستاد مبارزه با مفاسد اقتصادی" را بر عهده داشت و این،

از طنزهای تلخ روزگار ماست. بی اختیاریاد این نوشته سیمین بهبهانی افتادم که: وای که ردپای دزد آبادی ما چقدر شبیه چکمه های کدخداست؟؟!!!

وای که ردپای دزد آبادی ما،

چقدر شبیه چکمه های کدخداست!

روزیکه ردپای بجا مانده،

شبیه چکمه های کدخدا بود!!

یکی میگفت:

دزد چکمه های کدخدا را دزدیده...

دیگری میگفت:

چکمه های دزد

شبیه چکمه کدخدا بوده،

و هرکسی بطریقی واقعیت را توجیه میکرد...

دیوانه ای فریاد برآورد که:

مردم !...

دزد، خود کدخداست!!!...

اهل آبادی پوزخندی زدند و گفتند:

کدخدا ! ..

به دل نگیر،

او مجنون است،

دیوانه است...

ولی فقط کدخدا فهمید

که تنها عاقل آبادی اوست..

از فردای آن روز،

دیگر کسی آن مجنون را ندید!!...

و وقتی احوالش را جویا میشدند،

کدخدا میگفت:

دزد او را کشته است!!!...

کدخدا واقعیت را میگفت؛ ولی درک مردم از واقعیت، فرسنگها فاصله داشت...

شاید هم از سرنوشت مجنون میترسیدن

حالا بگو که من به چه حالی ببوسمت؟

 

حالا بگو که من به چه حالی ببوسمت؟

سبک رئال یا سورئالی ببوسمت؟

با تو خیالِ بوسه هواییم میکند!

من مانده ام که با چه خیالی ببوسمت!

لب های تو مصادفِ خرما، جنوبی اند

چه محشری است اگر که شمالی ببوسمت!

در نبش کوچه، یا تَهِ بن بست، یا... کجا؟

لطفاً بگو که در چه حوالی ببوسمت؟

باید حواس این دلِ من جمع تر شود!

شک کرده ام که بر چه روالی ببوسمت!

با این حقیر، شرم و تعارف نکن، بگو!

آماده ای که در چه مجالی ببوسمت؟

اصلاً بعید نیست که یک روز مثل شاه

بر نقشِ کاسه های سفالی ببوسمت

طعمِ لبت کلیدِ بهشت است خوب من!

حتی اگر به بوسه ی کالی ببوسمت

از بختِ بد، اگر کمرم راست تر نشد

آیا اجازه هست هلالی ببوسمت؟

با استنادِ علمیِ تقویم ِ چشم هات

باید که طبقِ سال جلالی ببوسمت!

در این هوای سردِ زمستان، چه میشود

در لابلای گرمیِ شالی ببوسمت؟

کیفیتِ لبت به خدا طعنه میزند!

پس حکم واجب است که عالی ببوسمت!

ترانزیت واژه ها...

 

ماه پیداست... و تونیستی... کنار حوض قدم می زنم وبه تو فکر میکنم  ترانزیت واژه ها درشب کار من شده است همین که خواب به چشمانم می اید و تو نمی ایی باید گوشه ای بنشینم و چای داغی و ... دوباره شروع کنم...

اصلا ادم شبی که قرار است از تو بنویسد ان شب به اندازه چند شب کم می اورد اما به قول مادر بزرگ نه رفتنی میماند ونه ماندنی می رود اما این دلی که زیر پای این رفتن و امدن ها شکسته می شود چه گناهی کرده است حالا سحر شده و دیگر هیچ قهوه تلخی بار سنگین پلک های مرا به دوش نمی کشد انگار باید روی همین کاغد ها دوباره پهلو بگیرم گاهی همین از تو نوشتن ها ادم را چه بی واهمه ارام میکند انقدر که  ارام به خواب بروم.. راستی اگر همین خواب ها نبود ادم ها چه طور به ارزوهایشان می رسیدند  ماه من دیدی  که من چگونه ماه تاماه را به تصویرمی کشم حالا ماه من به حوض بیا و ماهی کوچکت را باخوت ببر ماه پیداست  ... وتو نیستی...

درگیر توبودم که نمازم به قضا رفت

درگیر توبودم که نمازم به قضا رفت

درمن غزلی دردو کشید وسرزا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را

سمتی که تویی عقربه به قبله نمارفت

دربین غزل نام توراداد زدم، داد

آنگونه که تاآن سر این کوچه صدارفت

بیرون زدم ازخانه یکی پشت سرم گفت

این وقت شب این شاعر دیوانه کجارفت!؟

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم

من سمت شما آمدم واو سمت خدارفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما.. .

من گم شدم وشانه پی کشف طلا رفت

درمحفل شعر آمدم و رفتم و...گفتند

ناخوانده چرا آمد وناخوانده چرارفت!؟ میخواست بکوشد به فراموشی ات این شعر

سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت...!!! 

23دی ماه..

دوشنبه 23 دی ماه 1392

ساعت حوالی 12:30 

امتحان گرافیک من

امتحان انقلاب تو

وارد دانشگاه شدم اولین کاری که کردم وضو گرفتم و رفتم نماز ظهر خوندم

همین که در سالن باز کردم سنگینی یه نگاه و چشم در چشم شدن من تو(اینبار تو اول نگاه کردی)

انگار خدا هاله ای از نور رو  تو حصار مقنعه ی کرمی(همیشه تیره میپوشیدی اما بارنگ روشنم جذاب میشی) تو پنهون کرده بود

هم نمره تئوری انقلاب کامل گرفتی هم نمره عملیش رو فقط اگر میدونستی چه اشوبی تو دلم به پا کردی

وقتی فهمیدی دارم  7ترم تموم میکنم دانشگاه رو گفتی چقدر زود؟

من گفتم دلیلی واسه موندن نداشتم نمیدونم اصلا حال جملم رو فهمیدی یا نه؟

حرف واسه گفتن از اون روز خیلی دارم  حرف تو که باشه من تمام عمر حرف دارم

حداقل بهت گفتم هنوز بعد از 2 سال چند ماه هنوز بهت فکر میکنم بهت وابستم از نوع بدجورش

شاید خیلی از رفقا ایراد بگیرن بگم ادامه دادنش به صلاح نیست

اما من مطئمنم به دنیا اومدم تا 

فقط عاشقش باشم....

راستی کفشای اسپرت مشکیت هم زیبا بود 

حواسم بهت هست اینقدر که مثلا 66روز تاتولدت مونده

راستی هر روزی هرجوری هر شکلی که بودی دلت خواست بیای بیا اینجا اولش توئی اخرش توئی